پست‌های پرطرفدار

۱۹ دی ۱۳۹۰

از بازی های چشم و احساس

بعضی وقت ها فصل ها در نگاهم مخلوط می شوند . تازه اول زمستان است ، اما همه چیز جوری است که تابستان را تداعی می کند . در کویر که زمستان درست و حسابی هم ندارد، این مخلوط شدگی ها بیشتر رخ می دهد . تازه اوایل زمستان است ، اما آفتاب آنچنان پرتوهایش را بر همه چیز می پاشد که انگار می خواهد امپراتوری بی حد و حصرش را به رخ بکشد . مثل رهبر ارکستر که با هر حرکت دستش ، سازها را به رقص وا می دارد ، دستش را تکان داده و به ناگاه همه چیز شروع به درخشیدن کرده اند ، شروع به ذوب شدن و تصویرشان مثل تصاویر لرزان اشیای درون یک کارخانه ذوب آهن ، توی چشم آدم می افتد . حس بدی است . اینجا کسی آفتاب سوزنده تابستان را دوست ندارد ، آنهم وقتی که دست های بی رحم پاییز پیکر درخت ها را نحیف تر از آنی کرده است که برگ و باری بر شاخه هایشان مانده باشد ؛ برگ و باری که در تابستان ها می شود زیر خنکای سایه اش خزید . آدم احساس بی پناهی می کند . نسیم ملایمی بسان آخرین لشکر بازمانده از پیکار با امپراتوری سوزان آفتاب که دیگر جانی در پیکرش نیست ، روی گونه هایت بازی می کند . ناتوان و به هم ریخته است ، گاهی هست و گاهی نیست و پرتوهای آفتاب که از هرچیز به درون چشم هایت باز می تابد ، انگار که این بودن نیمه جان را ریشخند می کند . زمستان هنوز به نیمه نرسیده اما تنها تماشای پنجره بعضی از خانه هاست که با فکر خنکای درونشان ، جانت را خنک می کند ، وگرنه من یک روز گرم تابستانی می بینم ، فقط می بینم .

۲ نظر:

  1. هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

    پاسخحذف
  2. میگن صدای دامبول و دیمبوو از دور خوش است تا!!
    ما هم اینجا نشستیم هی میگیم سکوت کویر و آرامشش و ایناش خوبه. ولی از این چیزاش که خبر نداریم. از این آب و هوای گندش!!

    پاسخحذف