پست‌های پرطرفدار

۲۵ دی ۱۳۸۹

آینه

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ، وقتی می خواستم توی دستشویی دست و صورتم را بشویم ، طبق عادت معمول نگاهی به آینه انداختم و بعدش بلافاصله سرم را پایین آوردم و مشتی آب سرد روی صورتم پاشیدم و از حس سرمایش تنم لرزید . درست بعد از این لرزش بود که سنگینی نگاهی را روی وجودم حس کردم . نگاهی که تا آن روز ، هرگز ندیده بودمش و حسش نکرده بودم . سرم را که بالا آوردم ، چهره شگفت زده و هاج و واج خودم را در آینه دیدم که با چشمهایی گرد و برآمده یکراست زل زده است به صورتم . سرم را کج کردم ، ولی گردن تصویر توی آینه یک ذره هم کج نشد . زبانم را بیرون آوردم ، ولی دهانش همچنان بسته بود . ناخودآگاه دستم را بالا آوردم ، ولی او دستش پایین بود . با حالت کسی که می خواهد چهره روح خبیثی را که در کابوس دیده است با ناخن هایش بخراشد ، انگشتانم را روی آینه کشیدم ، ولی فایده ای نداشت . فقط وقتی از میدان دید آینه خارج شدم ، او هم محو شد .
اولش فکر کردم ، از بی خوابی است و اهمیتی ندادم . ولی روزهای دیگر هم او همچنان در آینه بود ، با همان نگاه خیره متعجب که زل می زند به چشم های آدم و انگار که می خواهد محتویات روحت را بیرون بکشد و یکجا با هم قورت بدهد . اوایل ازش می ترسیدم . شب ها بهش فکر می کردم . حتی کابوسش را می دیدم . ولی بعد تر ها عادت کردم به اینکه هر روز صبح خودم را به شکل یک علامت سوال بزرگ در آینه ببینم . علامت سوالی که معلوم نیست ، جلوی کدام کلمه ها و کدام جمله ها و سطرها نشسته است !
اوایل ، تصویری که در آینه می دیدم ، برایم بیگانه بود . هیچ حس قرابتی با هم نداشتیم ، بجز اینکه می دانستم این چهره من است . چشم ها ، بینی ، لب ها ، خال روی گونه و حتی چین هایی که به پیشانی انداخته بود ، همه را خوب می شناختم ، از بر بودم . با اینحال برایم غریبه بود . گاه و بیگاه عکس هایی را که در موقعیت های مختلف از خودم داشتم ، جلوی چشمم روی زمین می چیدم و تک تک با تصویر توی آینه مقایسه می کردم . گاهی از دیدن لبخند خودم متعجب می شدم . گاهی دیوانه وار عاشق بعضی حالات خودم می شدم و سعی می کردم ادایشان را در بیاورم . مثلا آن عکسی که با چشم هایی نیمه خمار ، وسط یکی از جاده های کویر به افق خیره شده است ، را خیلی دوست داشتم . انگار معشوقه سرسختی را می دیدم که هیچ چیز نمی تواند راه گام هایش را سد کند . راستش را بخواهید اصلا یادم نمی آید آن عکس را چه کسی از من گرفته بود ، چه برسد به اینکه بدانم چرا وسط جاده ایستاده ام و دقیقا به چیز نگاه می کرده ام ! آنچه برایم مهم بود ، احساس نهفته در چشم های نیمه خمارش بود و این حس که انگار مرا به پشیزی هم حساب نمی کند و همین طور راه خودش را می رود .
بعد تر ها مشغله کاری باعث شد ، تا کمتر سراغ عکس هایم بروم . سرم به کار خودم گرم بود و به تصویر توی آینه هم کاری نداشتم . یکجورهایی "عادت" کرده بودم . عادت کرده بودم به دیدن خود ِ متعجبم در آینه . دیگر حتی به نظرم متعجب هم نمی آمد . تصویر مضحکی از آدمی بود که چهره کج و معوجی داشت . مثل یک سایه روی دیوار . من هم بیشتر از یک سایه برایش ارزشی قائل نبودم . با اینحال سایه ها وقتی شب ها دراز می شوند و کش می آیند ، زیر نور ضعیفی که از پنجره به اتاق خیز برمی دارد ، اهمیت می یابند . گاهی هم از سر دل خوش و بیکاری دستمایه بازی های بچگانه می شوند . می توانی دست هایت را جلوی نور ضعیف یک شمع بگیری و سایه واقعیت ها را روی دیوار نقاشی کنی و بعدش از هنر خودت حسابی ذوق کنی .
حالات چهره ام را فراموش کرده بودم . حتی رغبتی نداشتم که به خطوط چهره بهت زده توی آینه نگاهی بیندازم و از برشان کنم . دیگر دلم برای معشوقه های درون عکس ها هم تنگ نمی شد . انگار فهمیده بودم که آن ها واقعیت خارجی ندارند و دلباخته یشان شدن نوعی حماقت است .
همه چیز مثل هر روز بود . تا عصر یک روز جمعه خاکستری که برای پیاده روی به یکی از پارک های نیمه خلوت شهر رفته بودم . همان روز بود که برای اولین بار او را دیدم که روی یکی از نیمکت های پارک نشسته و با چشم های قهوه ای اش که سایه درخت ها سبزشان کرده بود ، به خیابان خیره شده . ساعت ها همان جا نشسته بود و در تمام این مدت انگار که نگاه مرا به صورتش کوک زده باشند ، یک لحظه هم از او چشم برنداشتم . به نظرم زیبا آمد . زیبا و دست نایافتنی ، با چشم هایی نیمه خمار که هیچ چیز نمی تواند سد گام هایش شود .
به خانه که آمدم ، لرز کرده بودم . آتشی در تمام اعضا و جوارحم زبانه می کشید و بدنم خیس از عرق بود ، ولی گویی که سرمایی نامرئی مرا درون خودش بلعیده باشد ، تمام تنم می لرزید . ناخود آگاه به طرف آینه رفتم . می خواستم ببینم اگر یک روز نگاهش به نگاهم بیفتد ، دقیقا چه چیزی خواهد دید . می خواستم تک تک خطوط چهره ام را از نگاه او ببینم و با چهره او مقایسه کنم . ولی آنچه در آینه دیدم چهره کج و معوج یک سایه بود . صورت محوی که تصور اینکه چهره من باشد ، به وحشتم می انداخت . چشم هایم را مالاندم و دوباره با دقت بیشتری به آینه خیره شدم . کم کم خطوط چهره متعجب خودم را می دیدم که بر پیکر آینه نقش می بست . آن علامت سوال داشت در برابرم جان می گرفت . مثل کتاب کهنه ای که بعد از سال ها گرد و خاکش را بزدایند و بازش کنند ، در نگاهم باز می شد . با این حال این چیزی نبود که می خواستم ببینم . با سرخوردگی از جلوی آینه کنار آمدم ، احساس بیچارگی عجیبی می کردم . خودم را مثل مجنون و دیوانه ای می دیدم که نه تنها درکش نمی کنند ، دست و پاهایش را هم به تخت بسته اند و هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
جمعه بعد دوباره به همان پارک رفتم ، ولی از ترس اینکه چیزی را که نباید ، ببیند در جایی که به نیمکتش دید داشته باشد ، پشت یکی از درخت ها پنهان شدم و منتظر ماندم . آن جمعه و جمعه های بعد ، کارم همین بود . ولی او را دیگر هرگز روی آن نیمکت با آن نگاه نیمه خمار ندیدم . بعد از سال ها که هر هفته تلاش می کردم تا خودم را به شکلی در بیاورم که وقتی مرا برای اولین بار می بیند ، به مذاقش خوش بیاید و همیشه هم به دنبال بهترین ها می گشتم و جمعه که می شد ، پشت آن درخت پنهان می شدم ، هنگام بازگشت به خانه به کرات صورتش را توی آینه دیدم .

۱۱ نظر:

  1. اول یاد همنوایی شبانه ارکستر چوب ها افتادم
    بعد یاد عقاید یک دلقک
    ولی سر آخر رسیدم به خودت، به الهام. به نوشته های الهام.‏

    پاسخحذف
  2. واسه زیر دیپلم ها مطلب نداری ؟ من برم یه دور دیگه بخونم ببینم چی به چیه ! :)

    پاسخحذف
  3. بعضی وقت ها چقدر با خودمان غریبه می شویم . بعضی وقت ها چقدر خودمان را دوست نداریم . بعضی وقت ها چقدر برای خودمان مهم می شویم . بعضی وقت ها ....
    یک روز چشم می گشایی و می بینی تمام عمر تصورت از خودت چیزی بوده که هرگز واقعیت نداشته است . ما از درون خود را می بینیم و دیگران از برون . و درست این عین زیبایی است . زیبا بود داستان تو و خودت .

    پاسخحذف
  4. چه طور به اینجارسیدی چطور عاشق خودتت شدی؟چطور خودت یاد خودتت افتادی؟من اینو کم دارم

    پاسخحذف
  5. خیلی اذیتم کرد,بهم ریختم,اگه مال شما نبود تا آخر نمیخوندم

    پاسخحذف
  6. سلام
    نمی دونم چرا ولی واقعا خیلی به آینه نگاه نمی کنم
    خیلی وقتا وقتی دارم می رم بیرون زمانی رو که در آسانسور هستم.... .
    من هم برای خودم عجیبم اما دست هایم نه، خیلی نه
    این حس خیلی وقتا که عکسی از خودم می بینم هم برایم جالب است و ...

    پاسخحذف
  7. شبیه نوشته های هدایت بود
    یه طعم مثل یه قهوه تلخ که هم دوسش داری هم آرزو داری که تموم بشه تا از روش یه لیوان آب بخوری
    به قول دوست بالایی یه کم بالای دیپلم که چه عرض کنم بالای لیسانس بود ولی ما که کم نمی آوریم نظر کارشناسی دادیم دیگه
    -
    like

    پاسخحذف
  8. آینه همیشه جلوه گاه خوبی،بدی،زشتی،زیبایی وهمه چیز ماست.دوستی صادق که راستگویی درخونش نهفته.
    اینن روزها میترسم به آینه نگاه کنم،آخه آینه های امروزی هم اعتمادی بهشون نیست که راست بگن.
    شاید آینه شماهم از راستگویی خسته شده؟!
    اما آینه من به جای علامت سوال،علامت تعجب نشون میده!
    به اون شخص درون پارک هم توجهی نکنین بهتره،شماهم حوصله دارین ها.
    راستش من خودمم اونو تو یه پارک دیگه دیدم وبه چشمای نیمه بسته اش زل زدم ولی نشونی از استقامت ندیدم
    همون روزفهمیدم که اون برای مانع شدن گامهاش سدنمیخاد،با یه تپه کوچولوهم باز میمونه!
    از اون روز دیگه برای دیدنش تو پارک نرفتم.

    پاسخحذف
  9. ***

    @ سینا
    "همنوایی شبانه ارکستر چوب ها " ناراحتم کرد ، چون در تمام مدتی که این داستان رو می نوشتم ، به این فکر می کردم که توی یکی از کتابایی که بهم معرفی کرده بودی ، قضیه "آینه" بود و می ترسیدم ناخود آگاه تقلید کاری بشه ! "عقاید یک دلقک" خوشحالم کرد ، چون خیلی وقت پیش خوندمش و اگر شباهتی بوده باشه قطعا برام باعث افتخاره ! ولی واقعیتش جمله آخرت بیشتر از همه خوشحالم کرد ، چون از این حس بد که نکنه ناخودآگاه داستانم تقلید کارانه شده باشه ، بیرونم آورد .

    @ سید
    اختیار دارین ! زبان ما مثل زبان بچه ها لکنت داره ، از "بزرگی" اگر کسی متوجه نشه !

    @ پیر فرزانه
    بعضی وقت ها اونقدر با خودم غریبه می شم که حس می کنم من ِ من ، یک نفره در جایی فرسنگ ها دور از اینجا ! داستان این "خود" داستان عجیب و غریبیه ! غریبیش هم در اینه که آشناترین و نزدیکترین کسیه که می شناسیم ، ولی خیلی وقتا برای همیشه ناشناخته باقی می مونه ، حتی برای خودمون !

    @ سحر
    عزیزم این یک داستانه و وصف حال کامل احساسات من نیست ! نسبت من و خودم بصورت مداوم میان آشتی و قهر و گاهی هم کم محلی و بی تفاوتی در نوسانه !

    @ رهجو
    الان موندم از اینکه اذیتتون کرد ناراحت بشم یا از اینکه علیرغم آزردگی ، تا آخرش رو خوندین خوشحال !
    ولی دلیل ناراحت شدنتون برام خیلی گنگه ! کاش توضیح می دادین .

    @ سید مجیب
    مهم اینه که آدم چیزهایی رو که "باید" ببینه ! حالا توی آینه یا هرجای دیگه ای !

    @ سیامک
    یعنی می گی آخر و عاقبت منم می رسه به "خود کشی " ؟
    :D
    راستش از تشبیهت خیلی خوشم اومد ! هم بخاطر اینکه برای داستان من تعریف محسوب می شه و هم چون ذاتش تشبیه قشنگی بود !
    در ضمن جواب منو به همون دوست بالایی که اشاره کردین رو هم بخونید !!! البته بخش مربوط به لیسانش و اینا !

    @ داوود
    لازمه که هر بار داستان می نویسم پی نوشت بذارم که "این یک داستان کوتاه است و شخصیت های آن شخصیت های خیالی می باشند ؟ "
    :D
    فکر کنم برداشتتون راجع به اون شخص درون پارک به شدت با چیزی که من می خواستم برسونم تفاوت داشت ! باید به اون شخص درون پارک توجه کرد ، چون "خودِ ایده آل ماست" . البته تشبیهاتی که به کار بردم بعضیاش استعاره است ، استعاره هایی که دوست ندارم توضیحشون بدم . شاید بهتر باشه با این راهنمایی هایی که کردم ، یه بار دیگه داستانو بخونید !


    ********
    الهام ذاکری
    ********

    پاسخحذف
  10. اُغلن کبیر با خواندن این داستان‌ت یاد "مسخ" کافکا افتاد. یاد از خودبیگانه‌گی‌های انسان. این‌که بعضی وقت‌ها و در جریان زندگی آدمی آن‌قدر اسیر اطراف و اوضاع می‌شود که از احوالات خودش می‌ماند.
    بس که در خرقه‌ی آلوده زدم لاف صلاح
    شرم‌سار از رخ ساقی و می رنگین‌ام

    پاسخحذف
  11. نه اتفاقا برداشت من از اين متن به مقصود شما نزديكه ومنظورم اين بود "من ايده آل"وجودنداره.
    گشتم نبود،نگرد نيست!
    شايد براي همين هم باشه كه آينه من علامت تعجب نشون ميده.
    واقعا خيلي سخته كه باتمام وجوددنبال كسي يا چيزي باشيم وآخرش بفهميم نيست!
    اما بازم دلم آروم نميگيره وهرازگاهي كه دم غروب به اون پارك سرميزنم نسيم ملايمي بانوازش هاش بهم دلداري ميده.كسي چه ميدونه شايد هم اون كلاغهاي بدصدا به خاطر انتظارم بهم ميخندن...

    پاسخحذف