پست‌های پرطرفدار

۲۷ دی ۱۳۹۰

اندر احوالات حسرت

یک مدت فکر می کردم چون من در جایی ایستاده ام که نه احساس علاقه شدیدی نسبت به موقعیت کنونی ام دارم و نه موقعیت خاصی هست که حسرت بودن در آن را داشته باشم ، آدم بدبختی هستم ! البته این جمله چندان گویای وضعیت نیست . یک پستی نوشته بود اغلن کبیر . یک جایی آخرش گفته بود که دوست داشت فلان می بود و بهمان می بود و این ها . شاید از این عبارتم خوشش نیاید ، ولی من حسرت حسرت هایش را خوردم ! بالاخره وقتی آدم نسبت به موقعیت کنونی اش بی تفاوت باشد ، یعنی در جایی قرار داشته باشد که تنها بر اساس دو دو تا مساوی چهار تا می شود ها ، آنجاست و اتفاقا در لحظه ای هم که این حساب و کتاب های ریاضی وار را انجام می داده ، هیچ گزینه دیگری که بر مبنای ضرب و تقسیم و جمع و تفریق نباشد ، در ذهن نداشته ، خب نسبت به آن هایی که یک گزینه های دیگری هم داشته اند حسرت می خورد ! حداقلش اینست که در حال حاضر در سنی هستم که داشتن حسرت برایم به معنی کورسوی امید است ! منظورم حسرت هایی است که رفع شدنی باشند ! وقتی حسرت داشته باشی ، یعنی امیدی هست که به سوی چیزی حرکت کنی ، جهت داشته باشی و حتی انگیزه پیدا کنی . البته این موضوع شاید تنها برای من و در موقعیت کنونی ام صدق کند.
با اینکه در دوران دبیرستان ، بصورت غیر جدی به اینکه تغییر رشته بدهم و بروم رشته گرافیک ، فکر کرده بودم ، تازه فهمیده ام که گرافیست شدن ، یکی از حسرت های من است . می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم ، می خواستم گرافیست بشوم ، اما نشد ! می دانی ، معلم های نقاشی کارنابلد (مودبانه ترین فحشی بود که به ذهنم آمد .) دوران دبستان و راهنمایی ، در این زمینه متهم ردیف اولند ، یک جورهایی استعداد آدم را کور می کنند ، آدم را بی علاقه می کنند . اوایل نقاشی زیاد خوبی نداشتم ، اما به تدریج آنقدر پشتکار به خرج دادم که قبل از زنگ های نقاشی همراه یکی از دوستانم که انواع کلاس های نقاشی و خوشنویسی را گذرانده بود ، تکلیف نقاشی همکلاسی ها را برایشان می کشیدیم و از تعریف و تمجید هایشان ذوق مرگ می شدیم . با اینهمه من همیشه از ساعت هنر بیزار بودم . به آدم هیچ آموزش خاصی نمی دهند و انتظار دارند که همان روز اول عین نقاشی های کتاب را برایشان کپی بزنی ، اگر هم نزنی ، تقصیر تو است که پشتکار کافی به خرج نداده ای . هنوز هم درست نمی دانم کدام خاطره تلخی در کنج ضمیر ناخودآگاهم تا این حد مرا از ساعت های نقاشی بیزار کرده بود ، ولی هرچه بود ، زیر سر یکی از همین معلم ها بود .
با خودم فکر می کنم اگر کمی اعتماد به نفس نقاشی کردنم بیشتر بود ، هیچ بعید هم نبود ، که حالا مشغول گرافیک خواندن بودم .در حالت ایده آلش بعد از فارغ التحصیلی و مدتی این طرف و آن طرف چرخیدن ، توی یکی از این مجله های روشنفکری مشغول کار می شدم . از کارم لذت می بردم . از ابداعات تازه ام که نوشته های نویسندگان مورد علاقه ام را می آراست کیف می کردم . وقت های آزادم را به مطالعه کتاب می پرداختم و احساس می کردم در جایی قرار دارم که به همان اندازه که می توانم مفید واقع شوم ، می توانم احساس لذت کنم . حداقلش اینست که می شد برای آینده اش یک موقعیت ایده آل متناسب با آنچه می خواهم ، تصور کرد ، حتی اگر شدنی نباشد . اما نکته جالب تر از همه اینکه درست وقتی به این کشف بزرگ نائل شدم ، فهمیدم یک علاقه های غریب و البته ضعیفی از ژرفنای وجودم نسبت به رشته درسی فعلی ام دارد سر بر می آورد . مثل نقطه های نور کوچکی که تازه از تاریکی تبدیل به نور شده اند و معلوم نیست در میان این خیل عظیم تاریکی که احاطه یشان کرده چه بر سرشان آید . بزرگتر شوند یا خاموش ؟ اگرچه کاملا آگاهانه انتخاب کردم ، اما پیش از این احساسم بی تفاوتی محض بود !




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت : خدا پدر این امتحانات را بیامرزد که اگر هیچ فایده ای هم ندارند ، مخت را خوب کار می اندازند ، نطقت را غرا می کنند . به آدم حس و انگیزه رمان خواندن و فیلم دیدن می دهند ، انگار که آدم هر فرصتی که از دست درس ها رها می شود ، مثل این زندانی هایی که فرصت هواخوری می یابند ، می خواهد به بهترین شکل نفس بکشد ، وگرنه فرصت از دستش در می رود . یک نگاهی به وضعیت آرشیو وبلاگم بندازید ، خودش گواهی است بر این مدعا !

۴ نظر:

  1. الهام جان رفت رو اعصاب!!!
    چقدر غصه دار بود...
    منم ریاضی و فیزیک رو خیلی دوست داشتم!
    هنوزم حسرت اون روزها دست از سرم برنمیداره
    با اینکه رشته م اصلا هیچ ربطی به ریاضی و فیزیک نداره ولی هنوز از روی حسرت ، ریاضی و فیزیک دبیرستان و کنکور تدریس میکنم! و نه حتی یک جلسه زیست شناسی کنکور!
    اینها هم برمیگرده به دوران دبیرستانم و مدیر و معلم ریاضیمون!
    اونقدر از هردوشون متنفر بودم که...
    (مدرسه ما فقط ریاضی و تجربی داشت و موقع انتخاب رشته گفتند یابرو تجربی، یا یه مدرسه دیگه!!! هیچکس هم از علاقه من که زیاد بروزش نداده بودم حمایت نکرد و از اونجایی که با معلم ریاضیمون مشکل داشتم اینکه برم رشته تجربی بیشتر مورد استقبال قرار گرفت. جدا از اینکه القای القاب و توقعات بالای اطرافیانم منو به رشته فعلیم کشوند) الان از رشته م نه ناراضی ام و نه پشیمون بلکه ته دلم یه علاقه ای هم بهش دارم ولی فکر میکنم این تعصبیه که همه روی رشته شون دارند بعلاوه یکم علاقه!
    راستش اگه این رشته هم نمیومدم نمیدونم باید چه رشته ای میرفتم چون در طول دوران زندگیم علایق و بیشتر از اون استعداد همه کاره و هیچ کاره بودن داشتم!!

    جیگرمو سوزوندی که اینهمه نوشتم وگرنه قصد نداشتم اینقدر بنویسم!
    موفق باشی

    پاسخحذف
  2. چند روز پیش در گیر و دار طرحی زدن برای جایی برای چندمین بار به این نکته پی بردم که اصلن بلد نیستم طراحی کنم. تا وقتی طرح های آماده ای جلوی دستم نباشه خودم نمیتونم هیچی روی کاغذ بکشم. باز خدا پدر مادر فوتوشاپ رو بیامرزه که بزاری در اختیار گذاشته که بتونی کمی از اون تصویرات ذهنیتو بکشی.

    فکر نمیکنم هیچ وقت دیر شده باشه برای یادگیری چنین چیزایی. چیزایی که به هنر ربط داشته باشن. بیشتر به استعداد و علاقه خود آدم برمیگرده که دنبالش بره. همین الان در کنار خوندن رشته دانشگاهیت میتونی به چنین کارهایی هم برسی. حتا بعد از تموم شدن دوران تحصیلت. اون موقع هم خیلی دیر نیست.

    پاسخحذف
  3. نمیدونم رفتن به دنبال علاقه چه لذتی داره,زندگی اونایی که کار مورد علاقه شون رو انجام میدن چقدر با زندگی منی که از خستگی دیگه هیچ علایقی نداره,فرق میکنه؟اگر روز و شبشون مثل من نیست,خوش به حالشون.شاید پیگیری همین علل نرسیدن به جایی که باید میرسیدیم,بررسی اینکه چرا اشتباه رفتیم و تغییر اون چیزی که جز فلاکت برای این جامعه نداره تنها هدف ممکن برای من بازنشسته باشه,ولی همین ناکامی ها شوق حرکت رو میگیرن و ما درست مثل فقیرهایی که روز به روز فقیرتر میشن فقط نظاره گریم.

    پاسخحذف
  4. به خونه برگشتم شاید دوستانم رو دوباره ببینم به امید دیدار دوست قدیمی

    پاسخحذف