پست‌های پرطرفدار

۲۶ تیر ۱۳۹۱

به کجا چنین شتابان ...

موزاییک های کف پیاده رو که در ساعات شلوغی بدجور تو سری خور عابرین پیاده ای می شوند که از پررفت و آمدترین خیابان شهر عبور می کنند ؛ ویترین های پر زرق و برق مغازه ها که با یکدیگر در رقابتند تا اجناس خود را هر چه بیشتر در چشم عابران بیندازند ؛ درخت های حاشیه خیابان که تنها صبح های زود سایه هاشان بر اقتدار آفتاب کویری می چربد و هنگام غروب هم که دیگر رمقی در چیزی نیست ، بویژه آن ها که بدجور در زیر تازیانه های این اقتدار ، تفتیده شده اند ؛ سطل آشغال های مشبک زرد و نارنجی گوشه خیابان که من همیشه با خودم فکر کرده ام با وجود شیارهای به آن بزرگی همه آشغال هایشان باید روی پیاده رو بریزد و هیچوقت هم اینطور نمی شود ؛ آسفالت خسته و داغ کف خیابان و خط کشی های سفید رویش ؛ ماشین ها ، ماشین ها را فراموش کرده ام ، همان ها که از صدای لبریز شدن کاسه صبرشان در سنگینی ترافیک ، آدم سرسام می گیرد ؛ حتی پیچ های زنگ زده پل عابر پیاده که آن دختر می ترسید پاشنه کفش خواهر حامله اش به آن ها گیر کند ؛ بله ، همه و همه سال هاست که به شنیدن این صدا خو کرده اند ؛ دقت کنید ، سال هاست ، نه روزهاست ، نه ساعت هاست ، نه دقیقه هاست ، سال است ، سال هاست : " نویسنده اش خودم هستم ! " در شگفتم که چطور هر بار که از کنار این صدا عبور می کنم ، چهار ستون بدنم در هم نمی پاشد !
نخستین بار سه سال پیش ، نزدیکی های پل عابر پیاده چهارراه طهماسب آباد ، مردی را دیدم که سنش با میانسالی و پیری در جدال بود ، با ظاهری آراسته و ادبیاتی که ویژه آدم های لطیف است ، آدم هایی که یا شاعرند ، یا نثر ادبی می نویسند ، یا با این ها مانوسند ، شاید اوج خلاقیتش برای ماندن در جرگه نویسنده ها و دستفروش نشدن ، ایستادن در کنار خیابان با چند کتاب در دست بود و تکرار مداوم این جمله با همین لحن کتابی که من برایتان می نویسم : " نویسنده اش خودم هستم ." این یک داستان نمادین نیست ، یک قصه نیست ، فیلنامه یک فیلم نیست ، این واقعیت تلخ شهر ماست . و تلخی اش وقتی بیشتر می شود ، وقتی آدم را به های های گریستن وامیدارد که هنوز هم بعد از سه سال من آن مرد را گوشه پیاده رو می بینم ، با همان کتاب ها در دست ، انگار که جزئی از در و دیوار این شهر شده است ...
۲۴ خرداد ۱۳۹۱

مسئله حجاب

من نمی دانم این پشه ها با آن هیکل نحیف و فسقلیشان چطور می توانند تا طبقه چهارم ساختمان ما بالا بیایند و شب تا صبح دست از سر کچل ما برندارند و همین طور خون ما را بمکند و بمکند و بمکند و هیچ کاری هم از دست ما بر نیاید ! این یعنی یک بن بست واقعی ! اما یک خوبی هم دارد و آن اینست که چون از دست نیش این پشه ها و خارش مداوم اقصی نقاط بدن ، آدم نمی تواند درست و حسابی بخوابد ، خواب ها و کابوس هایش یادش می ماند ! باور کنید ، یک اصل روانپزشکی هست که می گوید اگر می خواهید به ابعاد تاریک ضمیرناخودآگاهتان پی ببرید ، قبل از خواب چند لیوان آب بخورید ، آن وقت برای قضای حاجت هم که شده هی از خواب بیدار می شوید ، در نتیجه رویاهایتان از یادتان نمی رود ، به شرطی که همان موقع آن ها را یادداشت کنید . حالا نیش این پشه ها برای ما شده است در حکم همان لیوان آب . از قدیم هم گفته اند خدا هیچ موجودی را بیهوده خلق نمی کند ، این خودش یکی از دلایل خلقت پشه هاست ، بالاخره در مصرف آب باید صرفه جویی کرد . بگذریم ، دیشب همین طور که در رختخواب غلت می زدم و اقصی نقاط بدنم را می خاراندم و با پشه ها در جنگ و جدال بودم ( اصلا این خونه ما شده جنگل های استوایی ! والو ) ، بله ، در همین حین خواب می دیدم که باران می آید و من با تی شرت و شلوار جین (!) ، در حالی که کوله پشتی ام را روی دوشم انداخته ام و موهایم را روی شانه ام ولو کرده ام ، می روم تا در کتابخانه دانشکده فنی درس بخوانم ( تاثیر ایام امتحانات در ضمیر ناخودآگاه رو دارین ؟) ! همین طور که راه می رفتم داشتم یک موسیقی ملایم خارجکی با هندزفری گوش می دادم که نمی دانم چه بود و موهایم به تدریج بر اثر قطره های باران خیس می شد و در اثر این خیسی فر می خورد و من هی ذوق می کردم و هی فکر می کردم که شباهت عجیبی به این خواننده ها و بازیگرهای خارجکی پیدا کرده ام که همیشه از ما خوشگلترند ! ( برادر من ، خواهر من حقیقت تلخه ! ) هنوز خواب بودم که به خودم گفتم این رویایی بیش نیست و تو هرگز نمی توانی در واقعیت چنین چیزی را تجربه کنی و بعدش هم بیدار شدم و انگار که رویای صادقه دیده باشم ، دقایقی چند همچنان در کف ماجرا بودم .
من واقعا نمی دانم که چقدر از این میل خودنمایی و زیبا بودن ذاتی زن هاست و چقدرش معلول جامعه و این ها و تا چه حدش طبیعی هست و این ها ، اما این را خوب می دانم که واقعا دلم می خواهد در یک خیابان خلوت در حالی که موهایم را روی شانه ام ریخته ام راه بروم و از اینکه هر از گاهی نسیم ملایمی موهایم را در هوا معلق کند ، احساس خوبی داشته باشم ، برایم هم مهم نیست که کسی من را ببیند یا نه ، نفس این تجربه برایم مهم است . حالا اگر به جای خیابان یک دشت سر سبز و خوش آب و هوا هم بود که می شد با پای برهنه روی چمن هایش دوید ، آن هم خیلی خوب است . این ها شاید در میان خواسته های من بلند پروازی باشد ، ولی فکر می کنم اگر یک روز با تی شرت و شلوار جین یک جایی به جز خانه خودمان راه بروم ، حتی با روسری ، باز هم احساس خیلی خوبی خواهم داشت و واقعیتش را بخواهید خیلی بیشتر از این هایش را هم می خواهم ، ولی می ترسم از اینکه بنویسمشان . بدیهی است که وقتی از هفت سالگی ات باید مانتو طوسی با مقنعه بپوشی و همه دختران دور و برت هم همین مدلی باشند ، بترسی از اینکه خیلی چیزها را بنویسی ، یا حتی حیا کنی . من آدمی نیستم که مخالف حجاب باشم ، اصلا ، خیلی جاها حتی ترجیح می دهم چادر هم بپوشم ، بسته به آدم هایش ، اما خب باید اعتراف کنم که عقده بعضی چیزها و بعضی از کارهایی را دارم که با حجاب نمی شود انجامشان داد ،یا حداقل اینجا نمی شود ، در حدی که خوابش را می بینم . به نظرم خیلی های دیگر هم باشند مثل من . خیلی هایی که بعضی هایشان ممکن است مثلا با آرایش های عجیب و غریب دست به عقده گشایی بزنند . مثلا چرا کشور اسلامی ما جزو اولین مصرف کننده های لوازم آرایش در دنیا است ؟ شاید یکی و فقط یکی از دلایلش همین باشد .
حالا چرا این حرف ها را می زنم ؟ آخر این روزها بحث حجاب خیلی داغ شده است . مجبوری حجاب داشته باشی و نوع حجابت هم باید کاملا مطابق قرائت عده ای قلیل از حجاب باشد . یک جور ترسی در ما هست ، وقتی که از خیابان عبور می کنیم ، از سر در دانشگاهمان رد می شویم ، کنسرت می رویم ، به مراکز خرید می رویم ، ترس از اینکه بخاطر نوع پوششمان مواخذه نشویم ، نکند بخاطر "هیچ و پوچ" کارمان به تعهد دادن و این حرف ها بکشد . می دانید ، به نظرم این مسئله اصلا "هیچ و پوچ" نیست ، اگر بود ، نوع پوششمان را عوض می کردیم تا مجبور نباشیم اینقدر هراس داشته باشیم ، این مسئله اینقدر بزرگ است که حتی بخاطرش عقده ای شده ایم ، ساده لوحانه است اگر فکر کنیم با برخوردهای قهری می شود نوع پوشش آدم های یک جامعه را عوض کرد . بعضی ها می گویند می خواهند حواس ملت را از مسئله اصلی پرت کنند . چرا باید حواس ملت را از مسئله اصلی پرت کنند ؟ تا با موج اعتراضات مردم رو به رو نشوند ، تا بتوانند برنامه های دلخواهشان را اجرا کنند بدون اینکه حساسیت زیادی در جامعه ایجاد شود و ... ، حالا حجاب خودش دارد به یک مسئله حساسیت زا تبدیل می شود ، خودش می تواند باعث اعتراض شود ، خودش باعث کینه و تنفر می شود و در لیست بلند بالای کارهایی که حکومت می کند و ما دوست نداریم ثبت می شود و حتی اگر خودش به مسئله اصلی تبدیل شود ، حکومت از این امر سودی نخواهد برد .
برادر من ، خواهر من ، این ره که تو می روی به . . . به جای خوبی نمی رسد ، نرو ...
۲۷ دی ۱۳۹۰

اندر احوالات حسرت

یک مدت فکر می کردم چون من در جایی ایستاده ام که نه احساس علاقه شدیدی نسبت به موقعیت کنونی ام دارم و نه موقعیت خاصی هست که حسرت بودن در آن را داشته باشم ، آدم بدبختی هستم ! البته این جمله چندان گویای وضعیت نیست . یک پستی نوشته بود اغلن کبیر . یک جایی آخرش گفته بود که دوست داشت فلان می بود و بهمان می بود و این ها . شاید از این عبارتم خوشش نیاید ، ولی من حسرت حسرت هایش را خوردم ! بالاخره وقتی آدم نسبت به موقعیت کنونی اش بی تفاوت باشد ، یعنی در جایی قرار داشته باشد که تنها بر اساس دو دو تا مساوی چهار تا می شود ها ، آنجاست و اتفاقا در لحظه ای هم که این حساب و کتاب های ریاضی وار را انجام می داده ، هیچ گزینه دیگری که بر مبنای ضرب و تقسیم و جمع و تفریق نباشد ، در ذهن نداشته ، خب نسبت به آن هایی که یک گزینه های دیگری هم داشته اند حسرت می خورد ! حداقلش اینست که در حال حاضر در سنی هستم که داشتن حسرت برایم به معنی کورسوی امید است ! منظورم حسرت هایی است که رفع شدنی باشند ! وقتی حسرت داشته باشی ، یعنی امیدی هست که به سوی چیزی حرکت کنی ، جهت داشته باشی و حتی انگیزه پیدا کنی . البته این موضوع شاید تنها برای من و در موقعیت کنونی ام صدق کند.
با اینکه در دوران دبیرستان ، بصورت غیر جدی به اینکه تغییر رشته بدهم و بروم رشته گرافیک ، فکر کرده بودم ، تازه فهمیده ام که گرافیست شدن ، یکی از حسرت های من است . می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم ، می خواستم گرافیست بشوم ، اما نشد ! می دانی ، معلم های نقاشی کارنابلد (مودبانه ترین فحشی بود که به ذهنم آمد .) دوران دبستان و راهنمایی ، در این زمینه متهم ردیف اولند ، یک جورهایی استعداد آدم را کور می کنند ، آدم را بی علاقه می کنند . اوایل نقاشی زیاد خوبی نداشتم ، اما به تدریج آنقدر پشتکار به خرج دادم که قبل از زنگ های نقاشی همراه یکی از دوستانم که انواع کلاس های نقاشی و خوشنویسی را گذرانده بود ، تکلیف نقاشی همکلاسی ها را برایشان می کشیدیم و از تعریف و تمجید هایشان ذوق مرگ می شدیم . با اینهمه من همیشه از ساعت هنر بیزار بودم . به آدم هیچ آموزش خاصی نمی دهند و انتظار دارند که همان روز اول عین نقاشی های کتاب را برایشان کپی بزنی ، اگر هم نزنی ، تقصیر تو است که پشتکار کافی به خرج نداده ای . هنوز هم درست نمی دانم کدام خاطره تلخی در کنج ضمیر ناخودآگاهم تا این حد مرا از ساعت های نقاشی بیزار کرده بود ، ولی هرچه بود ، زیر سر یکی از همین معلم ها بود .
با خودم فکر می کنم اگر کمی اعتماد به نفس نقاشی کردنم بیشتر بود ، هیچ بعید هم نبود ، که حالا مشغول گرافیک خواندن بودم .در حالت ایده آلش بعد از فارغ التحصیلی و مدتی این طرف و آن طرف چرخیدن ، توی یکی از این مجله های روشنفکری مشغول کار می شدم . از کارم لذت می بردم . از ابداعات تازه ام که نوشته های نویسندگان مورد علاقه ام را می آراست کیف می کردم . وقت های آزادم را به مطالعه کتاب می پرداختم و احساس می کردم در جایی قرار دارم که به همان اندازه که می توانم مفید واقع شوم ، می توانم احساس لذت کنم . حداقلش اینست که می شد برای آینده اش یک موقعیت ایده آل متناسب با آنچه می خواهم ، تصور کرد ، حتی اگر شدنی نباشد . اما نکته جالب تر از همه اینکه درست وقتی به این کشف بزرگ نائل شدم ، فهمیدم یک علاقه های غریب و البته ضعیفی از ژرفنای وجودم نسبت به رشته درسی فعلی ام دارد سر بر می آورد . مثل نقطه های نور کوچکی که تازه از تاریکی تبدیل به نور شده اند و معلوم نیست در میان این خیل عظیم تاریکی که احاطه یشان کرده چه بر سرشان آید . بزرگتر شوند یا خاموش ؟ اگرچه کاملا آگاهانه انتخاب کردم ، اما پیش از این احساسم بی تفاوتی محض بود !




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت : خدا پدر این امتحانات را بیامرزد که اگر هیچ فایده ای هم ندارند ، مخت را خوب کار می اندازند ، نطقت را غرا می کنند . به آدم حس و انگیزه رمان خواندن و فیلم دیدن می دهند ، انگار که آدم هر فرصتی که از دست درس ها رها می شود ، مثل این زندانی هایی که فرصت هواخوری می یابند ، می خواهد به بهترین شکل نفس بکشد ، وگرنه فرصت از دستش در می رود . یک نگاهی به وضعیت آرشیو وبلاگم بندازید ، خودش گواهی است بر این مدعا !
۲۰ دی ۱۳۹۰

Northern Seas

آهنگNorthern Seas اثر Al Conti مرا به یاد طلوع آفتاب کنار یک دریاچه می اندازد . احساس یک فاتح بعد از استراحت شبانه ی پس از پیروزی و حالا سرآغاز فتح های تازه است ، سرآغاز جاده ای از کنار دریاچه تا قله کوه ها ، جایی که صخره ها و سنگ ها لباس برف بر تن کرده اند و نسیم خنکی که از شمال می وزد ، تنها نشانه موجودیت این برف ها برای ماست ، روی اندام سپید برف ها غلتیده و حالا سرمایش را به گونه های ما می سپارد . حس خوبی است ، احساس افتخار آمیز یک فتح که با زیبایی بیکران یک دریاچه در هم می آمیزد ، با رنگ طلوع آفتاب که روی گل های کنار دریاچه می تابد و هزار تکه ی هزار رنگ می شود و چون غبار حاصل از یک طوفان بر همه چیز می نشیند ، حتی بر گونه های من . تصویر سرخ یک طلوع که به سفیدی می گراید .


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت :
آلبوم Northern Seas را از اینجا دانلود کنید .
۱۹ دی ۱۳۹۰

از بازی های چشم و احساس

بعضی وقت ها فصل ها در نگاهم مخلوط می شوند . تازه اول زمستان است ، اما همه چیز جوری است که تابستان را تداعی می کند . در کویر که زمستان درست و حسابی هم ندارد، این مخلوط شدگی ها بیشتر رخ می دهد . تازه اوایل زمستان است ، اما آفتاب آنچنان پرتوهایش را بر همه چیز می پاشد که انگار می خواهد امپراتوری بی حد و حصرش را به رخ بکشد . مثل رهبر ارکستر که با هر حرکت دستش ، سازها را به رقص وا می دارد ، دستش را تکان داده و به ناگاه همه چیز شروع به درخشیدن کرده اند ، شروع به ذوب شدن و تصویرشان مثل تصاویر لرزان اشیای درون یک کارخانه ذوب آهن ، توی چشم آدم می افتد . حس بدی است . اینجا کسی آفتاب سوزنده تابستان را دوست ندارد ، آنهم وقتی که دست های بی رحم پاییز پیکر درخت ها را نحیف تر از آنی کرده است که برگ و باری بر شاخه هایشان مانده باشد ؛ برگ و باری که در تابستان ها می شود زیر خنکای سایه اش خزید . آدم احساس بی پناهی می کند . نسیم ملایمی بسان آخرین لشکر بازمانده از پیکار با امپراتوری سوزان آفتاب که دیگر جانی در پیکرش نیست ، روی گونه هایت بازی می کند . ناتوان و به هم ریخته است ، گاهی هست و گاهی نیست و پرتوهای آفتاب که از هرچیز به درون چشم هایت باز می تابد ، انگار که این بودن نیمه جان را ریشخند می کند . زمستان هنوز به نیمه نرسیده اما تنها تماشای پنجره بعضی از خانه هاست که با فکر خنکای درونشان ، جانت را خنک می کند ، وگرنه من یک روز گرم تابستانی می بینم ، فقط می بینم .
۰۵ آذر ۱۳۹۰

با من بخوان ...

بیا آوازهایمان را بلندتر سر دهیم . بگذار گوش هایمان برای دقایقی ، هرچند کوتاه ، عاجز بمانند از شنیدن صدای مرثیه غمناکی که از درونمان می آید . بیا ، با من بخوان ، بلند بخوان ، بلند تر ...
۰۵ تیر ۱۳۹۰

خیلی دور ، خیلی نزدیک

برای اولین بار که دیدمش ، حس کردم که شاید اگر از طریق جایی بجز اینترنت با هم دوست می شدیم ، هرگز نمی توانستیم دوستان خوبی برای هم باشیم . همان اولین بار بود که فهمیدم نمی توانم آنقدر که در دنیای مجازی به او نزدیکم در دنیای واقعی هم باشم . شاید همه این فکرها اشتباه باشد ، شاید چون در تمام این مدت نزدیک به دو سال آشنایی تنها یک بار آن هم نه بیشتر از یک ساعت ، دیدمش . از نزدیک . چهره اش را دیدم ، خود خودش را . خیلی شبیه به تصوراتم بود ، با این حال حس کردم که چقدر از من دور است و چقدر به من نزدیک نیست ! دارم از خودم می پرسم ، کدامش واقعی تر است ؟ آنکه روی چمن های نمایشگاه کتاب تهران نشسته بود ، گرم و شلوغ و شاد ، با چشم های درشت و چهره ای شیطنت آمیز ؟ یا کلمه هایی که از روی صفحه مانیتور در چشم های من می نشینند و از آن جا به قلبم راه می یابند و من حس می کنم که چقدر برایم آشنا هستند .
آدم ها موجودات غریبی اند . سنگین ترین حرف هایشان را که هرگز نمی توانند برای نزدیکترین کسانشان بازگو کنند ، راحت می نویسند . اینست که گاهی آدم های روی کاغذ با آدم های بیرون کاغذ خیلی فرق دارند . نمی دانم این هایی که می گویم چقدر درباره آدمی که دارم درباره اش می نویسم صدق می کند . شاید زیاد مهم هم نیست . مهم اینست که این آدم حرف هایی می زند ، فکرهایی می کند و طوری احساس می کند که خیلی هایشان شبیه فکرها و حس های منست . باور کن خیلی خوب درکش می کنم . وقتی پریشان حال می شود ، وقتی شاد است ، وقتی به تناقض می رسد و این ها را از لای کلمه هایش می فهمم وگرنه هیچ ارتباط دیگری هم نداریم . نمی دانم حتی شاید اسم این ارتباط را نشود گذاشت دوستی . با این حال من بخش اعظمی از روحش را می شناسم . آن بخش از روحش که شاید اگر دوست دنیای بیرونش بودم ، نمی شناختم !

آدم قصه من را از اینجا بخوانید .